داستانک

خوب دوباره در شب قرار گرفته ام.نفسی عمیق میکشم و تو را با تمام وجودم از

فرشته ی قصه ی سیندرلا میخواهم.او به من قول داده که هیچ وقت ساعت ۱۲ نشود

عصا را در فضا تکان میدهد و همه ی اهل دنیا میخوابند من میمانم وتو و یک دنیا

دلبستگی و فقط یک بوسه.فرشته ی مهربان دروغگو ساعت ۱۲ شد

میدوم .کفشهام به پاهام چسبیده اند یادم رفت بندهاش و باز کنم

چه جوری منو پیدا میکنی؟

 

روح من باش تا بتوانم

صدایت را میشنوم.نفسهایم عطر اغوشت را به یادگار در ذهنم حبس نموده.دستانم

زمان را به یادت لمس میکند.چشمانم بسته به تو خیره شده و روحم بدون شرمساری

به سویت میاید.

عشق  از قلب و روح و ذهن من برخاسته و تو در من حلول کرده ای.یکی شده ایم

و جهان با ما گام برمیدارد ودر هر سوی ما زیباییست.اینجا همیشه جای توست به قلب و

روح و ذهن من خوش امدی.روح من باش تا بتوانم تا مرگ با تو باشم ودر تولدی دیگر در

من حلول کنی.وبمانم تا بمیرم.و باز روح من باش تا بتوانم.........

هدف زندگی من تو هستی

پراکنده و دور از واقعیت نمیگویم.ازادمنشی و تنها ازادمنشی من وتو مارا از خود واقعی

مان دور کرد.هیچ حرکتی بدون تو معنایی ندارد.کدام حرکت ـوقتی در درونم با حسرت

مینگرم لذت خواهد داشت.ازادی تراژدی ـواین من را به سقوط میکشاند.کدام چیز

واقعی خواهد بود وقتی عشق راستین را دفن کرده ام.قدرتمندی من از تو سرچشمه

میگیرد.شبهای سختی را زجر کشیدم تا به اصطلاح به ازادیت تجاور نکنم اما ناعادلانه

حکم صادر نمودم.نه خودم را دیدم و نه تو که هدفمندگام برمیداشتیم.عزیز من هرگز

تا این لحظه اینقدر احساس ازادی و عشق نکرده بودم.خوشبختی را روز به روز به

دست میاوریم حتی اگر یک عمر طول بکشد.بدون تو نمیتوانم

دوستت دارم وسپاسگزارم که مرا پذیرفتی و انچه را که برای عشقمان انجام میدهم را

 به رسمیت شناختی.

صدایت را میشنوم

نفست را که به من حیات میبخشد

به دانایی و قدرت تو نیازمندم

هر لحظه اماده ام کن

که به هدفم نزدیکتر شوم