بغضم را فرو میریختم تا به جایی برسم و تورا در ذهن مشوشم به تصویر کشم و با
خاطرت اشک بریزم.و بروم تا در زمان خود را گم کنم.در شناوری به کنجی امن رسیدم
که شبیه ترین سردرگمی را بیاد چشمانم آورد.من عاشقت بودم و هیچ نمیدانستم.
آرزم میکردم بیدار شوم و به نامت زمین را بپیمایم.و تو نبودی.وجودت را بارها در آسمان
به اغوش کشیدم و گریستم به گمگشتگی خودم.
صندلی های مرتب کلیسا و چشمان مریم که من را مینگرید زنده ی زنده.خواستم که
باشی و همان یک لحظه بودکه آمدی .وبر شانه ام دست مهربانت را ............................
بر صلیب هم میباید بخشید.
و من تا هستم میبخشایم
دوستت دارم .تو من را آفریدی .دوستت دارم
متشکرم که بازگشتی
بسوی من
...