به خیالم پناه میاورم تا به باور تو نرسم و ندانم که ذهنم را حفره ای عمیق پر کرده
چه سکوت سنگینی است وقتی نابودت کردم و تنها بر عمق حفره ی عقلم گورستانت را
بنا نهادم تا از لحظه ی مرگت دور شوم با خطوط در هم ذهنم بر روی سنگ سرد قبرت
تجربه را حک کردم به یادم میایی چنان که بوفان بر مزارت میسرایند
و من
از لحظه ی تولدم دور میشوم .
زمانهایی از تو دور بوده ام
خسته٬
ترس کنامی ایمن در سینه ام یافته
و جسارتم در دخمه نمورش به سردی گراییده
آنروز که در دستانم بودی
غبارت زدودم
و کوشیدم از برایت نیامی گوهر نشان بسازم
تا شاید نفیر ترس در سینه ام مسکوت بماند
اما درخشیدی
نیام پوشالین شکافتی
و ترس ز کنامش گریخت ...
اینک
کهنه سرباز دورانها٬شمشیر روشنایی برکف
بارقه ای بر جهید و شراره ای فرو افتاد
لشکر تاریکی گامی پس نهاد
آنگاه که سلحشور آفتاب به میدان آمد ...
وقتی کسی رو بیش از اندازه واقعی اش برای خودمون بزرگ می کنیم کوچکترین عمل احمقانه اش ، بزرگترین ضربه برای ما خواهد بود.
عصر هنگام عبور رهگذران خاموش شد؛صدایی از درون معبد به گوشم رسید:::::
عشق دو تصنیف دارد::::نیمی صبر و نیمی تند خویی.
نیمی از عشق آتش است...
:::::::::.....نگین....:::::::::