عصر سکوت

به خیالم پناه میاورم تا به باور تو نرسم و ندانم که ذهنم را حفره ای عمیق پر کرده

چه سکوت سنگینی است وقتی نابودت کردم و تنها بر عمق حفره ی عقلم گورستانت را

بنا نهادم تا از لحظه ی مرگت دور شوم با خطوط در هم ذهنم بر روی سنگ سرد قبرت

تجربه را حک کردم  به یادم میایی چنان که بوفان بر مزارت میسرایند

و من

از لحظه ی تولدم دور میشوم .

نظرات 3 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 11:44 ق.ظ

زمانهایی از تو دور بوده ام
خسته٬
ترس کنامی ایمن در سینه ام یافته
و جسارتم در دخمه نمورش به سردی گراییده
آنروز که در دستانم بودی
غبارت زدودم
و کوشیدم از برایت نیامی گوهر نشان بسازم
تا شاید نفیر ترس در سینه ام مسکوت بماند
اما درخشیدی
نیام پوشالین شکافتی
و ترس ز کنامش گریخت ...
اینک
کهنه سرباز دورانها٬شمشیر روشنایی برکف
بارقه ای بر جهید و شراره ای فرو افتاد
لشکر تاریکی گامی پس نهاد
آنگاه که سلحشور آفتاب به میدان آمد ...

کامران سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 01:16 ب.ظ

وقتی کسی رو بیش از اندازه واقعی اش برای خودمون بزرگ می کنیم کوچکترین عمل احمقانه اش ، بزرگترین ضربه برای ما خواهد بود.

دختری با دامن حریر جمعه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:26 ق.ظ http://www.patty.blogsky.com

عصر هنگام عبور رهگذران خاموش شد؛صدایی از درون معبد به گوشم رسید:::::
عشق دو تصنیف دارد::::نیمی صبر و نیمی تند خویی.
نیمی از عشق آتش است...
:::::::::.....نگین....:::::::::

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد