با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را در میان گل های شاداب گلدانت پنهان کردم... و در دفتر خاطراتت نوشتم دوستت خواهم داشت تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود... به من هم سر بزن...
روشن است آتش درون شب وز پس دودش طرحی از ویرانه های دور گر به گوش اید صدایی خشک استخوان مرده می لغزد درون گور دیرگاهی ماند اجاقم سرد و چراغم بی نصیب از نور خواب درمان را به راهی برد بی صدا آمد کسی از در در سیاهی آتشی افروخت بی خبر اما که نگاهی درتماشا سوخت گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش آتشی روشن درون شب
سلام.
شعر زیبایی بود
با هزار و یک ترفند شاخه گلی مصنوعی را در میان گل های شاداب گلدانت پنهان کردم...
و در دفتر خاطراتت نوشتم دوستت خواهم داشت تا زمانی که آخرین گل پژمرده شود...
به من هم سر بزن...
...
همسفری هستم٬
نه خسته
نه دلزده
و نه سایه
یاری که هیچگاه خسته نمیشود
و ثوری که همیشه ایستاده است
در جوارت
من با تو شکوفا میشوم
روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور
گر به گوش اید صدایی خشک
استخوان مرده می لغزد درون گور
دیرگاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور
خواب درمان را به راهی برد
بی صدا آمد کسی از در
در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
که نگاهی درتماشا سوخت
گرچه می دانم که چشمی راه دارد به افسون شب
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش
آتشی روشن درون شب
عشق دستمال کاغذی به اشک !
دستمال کاغذی به اشک گفت:
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج میکنی؟
عاشقم !
با من ازدواج میکنی؟
اشک گفت:
ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!
تو چقدر سادهای
خوش خیال کاغذی!
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست!
تو فقط
دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمالهای کاغذی فرق داشت
چون که در میان قلب خود
دانههای اشک کاشت.