ملودی ناکوک صدایت
هنوز در پیچ و خم
گوشهایم
طوفان وار می پیچد
و تو چه ساده انگارانه
میسرایی
هجویات ذهن بسته ات را
در این اندیشه بودم
که سکوت کلی شد
بیشتر از جمع
تمام صحبتهایت
نمیفهمم که این درون مایه ی نگران از بودنت را چگونه به نبودنت بسپارم گاه گاه نفسی پرازنفرت
را پک میزنم در درونم میرچرخد و با حرصی از انگاره ندیدن تو خالی از سکوت میشوم .
به آسانی نگاهی کودکیم را ربودی و در دل تهی ترسم نهالی از اطمینان کاشتی .تا نهراسم از شب و خودت شب را به روزهای بازیگوشیم به سوغات تحفه کردی.
باز میگردم از دیروز نبودنت و امروز ندیدینت و خویش آتروفی روحم را توان میبخشم تا بایستم
بر گور انبوهه ی دوست داشتنی آدمیان به ظاهر زنده ی متعفن زنده به گور
میایستم با نور تا خلقتی فراتر از منیت آغاز گردد.
من امروز آزادم و در مسیر وحشی خویش آزادانه کودکی ام را از چنگالت رها میسازم و قدم به راه
بی پایان میگذارم میسازم هر آنچه که میباید
میخواهم که نباشی حتی مجالی کوتاه
فقط نباش