نگران نباش من آنقدر امروز و فرداهای نیامدن را دیده ام که دیگر هیچ وعده ی بی سرانجامی خواب و خیال آرزویم را آشفته نمی کند! حالا یاد گرفته ام که فراموشی دوای درد همه ی نیامدن ها و نداشتن ها و نخواستن هاست. یاد گرفته ام که از هیچ لبخندی خیال دوست داشتن به سرم نزند ... یاد گرفته ام که بشنوم: تا فردا ... و به روی خودم نیاورم که فرداها هیچ وقت نمی آیند

بیکران

هنوز تو را نبوسیدم تاطعم

بودنت بر وجودم جاری گردد

اما ساده گی ات

باز

من را ................

وطبیعت تورا

آخرین من نام خواهد نهاد

مصمم

میخواهمت و

با تو به سوی روحت

سفر خواهم کرد............

لذت عشق ورزیدن و زیستن

توامان

 

 

نمی توانم از آنها جدا شوم

÷درم را بر نعش نطفه ام شناختم

ومادرم را بر گور تولدم

  باز نعش دگردیسی

 خویشتن

 بر گور آغازین گریه ام

وحلول خودم بر گورستان زمین

و تکرار تردید

بر نعش نطفه و گورستان تولد

بهانه ی بقا