خوب دوباره در شب قرار گرفته ام.نفسی عمیق میکشم و تو را با تمام وجودم از
فرشته ی قصه ی سیندرلا میخواهم.او به من قول داده که هیچ وقت ساعت ۱۲ نشود
عصا را در فضا تکان میدهد و همه ی اهل دنیا میخوابند من میمانم وتو و یک دنیا
دلبستگی و فقط یک بوسه.فرشته ی مهربان دروغگو ساعت ۱۲ شد
میدوم .کفشهام به پاهام چسبیده اند یادم رفت بندهاش و باز کنم
چه جوری منو پیدا میکنی؟
صدایت را میشنوم.نفسهایم عطر اغوشت را به یادگار در ذهنم حبس نموده.دستانم
زمان را به یادت لمس میکند.چشمانم بسته به تو خیره شده و روحم بدون شرمساری
به سویت میاید.
عشق از قلب و روح و ذهن من برخاسته و تو در من حلول کرده ای.یکی شده ایم
و جهان با ما گام برمیدارد ودر هر سوی ما زیباییست.اینجا همیشه جای توست به قلب و
روح و ذهن من خوش امدی.روح من باش تا بتوانم تا مرگ با تو باشم ودر تولدی دیگر در
من حلول کنی.وبمانم تا بمیرم.و باز روح من باش تا بتوانم.........