نمیشود نام کفتاررا بر ادم نماها گذارد که توهینی بس سنگین به جانداران خالی از شعور است.
چشمانم گشوده است و با ذکاوت اطراف را مینگرم.نه مثل افلاطون چراغ راه است ونه عدم نیچه
باید باور کنی که خودت هستی تا به تیرهای رها شده ی بی هدف ـ نشانه ندهی.
راه را با تو آغاز نموده ام و از تو آموختم که اینگونه حرکت کنم.نه پیامی بگذارم و نه رد پایی
ببری با روحی از پرنده
با تو روحم پرواز راآموخت ودل به قفس نخواهم سپرد.
بگذار درهای قفسهایشان باز بماند شاید پرنده ای دیگر راه خویش بیابد.من اسیر نخواهم شد.
که پرواز را با تو آموختم .با تو به اوج رسیدم و با تو عمق لذت پرواز را لمس خواهم کرد.
بالهای ما بزرگتر از درهای قفسهای زمینیند.
بغضم را فرو میریختم تا به جایی برسم و تورا در ذهن مشوشم به تصویر کشم و با
خاطرت اشک بریزم.و بروم تا در زمان خود را گم کنم.در شناوری به کنجی امن رسیدم
که شبیه ترین سردرگمی را بیاد چشمانم آورد.من عاشقت بودم و هیچ نمیدانستم.
آرزم میکردم بیدار شوم و به نامت زمین را بپیمایم.و تو نبودی.وجودت را بارها در آسمان
به اغوش کشیدم و گریستم به گمگشتگی خودم.
صندلی های مرتب کلیسا و چشمان مریم که من را مینگرید زنده ی زنده.خواستم که
باشی و همان یک لحظه بودکه آمدی .وبر شانه ام دست مهربانت را ............................
بر صلیب هم میباید بخشید.
و من تا هستم میبخشایم
دوستت دارم .تو من را آفریدی .دوستت دارم
صدای سنتوری که نواخته میشود و من را با شتابی بیشتر به بالین تو میرساند.چقدر آرام به
خواب میروی.نگاهت میکنم میخواهم دستانت را بگیرم که از پوستت عبور میکنم و به ماورا
میرسم.در اینجا فقط میشود نگریست و گریست.با نگاهم میبوسمت و سرم را به حضور ذهنت
همسر میکنم و میخوابم.تا خورشید به آرامش برسد و باز طلوع کند.
دوستت دارم